تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را بدرود خواهد کرد نگاهت تلخ و افسرده است دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست میمانم من از اینجا چه میخواهم نمیدانم